محمدکیانمحمدکیان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

محمد کیان فرشته مهربونی ها

عاشقانه ای برای تو

نازنین پسرم وقتی به تو نگاه میکنم وجود خدا رو با تمام وجودم حس میکنم پسرکم وقتی آغوشم را برای تو باز میکنم کاملا احساس میکنم که تو یک فرشته آسمانی هستی که خدا به من و پدرت هدیه داده نازنینم وقتی به چشمان پر شورت مینگرم نا خودآگاه به سجده میروم ....... خداوندا هیچکس جز تو نمیتوانست فرشته ایی به این زیبایی بهانه ایی برای شاد زیستن ما به ما هدیه کند پروردگارا هزاران هزار مرتبه شکر...... ...
24 اسفند 1393

عکسای اولین تابستان محمدکیان

کیان کوچولو انقد سیبیلای این جری بیچاره رو کشیدی که همش فرفری شده این عکسی که با حوله گرفتیم ازت اولین باریه که خودم تنهایی حمام بردمت و کلی خوشحال بودم توم که اصلا گریه نکردیو خوشحالی من چند برابر شد.   پسرکم انقد شیطون بودی قربونت برم که از اواخر چهارماهگی مجبور بودم بذارمت تو روروئک قربون این چشمای خوشگلت که دنیای منه. اینجا تو شیش ماهت بود و تازه یاد گرفته بودی بشینی قند وعسل برو ادامه مطلب.... این عکسا مربوط به تابستان سال 93 که ما تو سرپل ذهاب و توی خونه های سازمانی پادگان ابوذر بخاطر شغل پدری زندگی میکردیم پسرک باهوشم ما روزای خوبی رو اونجا میگذروندیم. گاهی اوقات شب ها هم تنه...
24 اسفند 1393

فرهنگ لغت کیان خان در یک سال و سه ماهگی

آ    آ : آقا آتیچ: آتیش ما ما: مامان برب: برق دیش: جیش با: کفش ددر: بیرون دایه: دایی جی جی: مورچه هاپو: گربه سگ مرغ جوجه ماهی و کلا هر چیزی که آدم نباشه و حرکت کنه آس: غذا بابا: بابا نه: نه ب ب: به به عم: عمه و عمو بوووه: بوفه ات: کتک ام: خوراکی آآآآآننننن: ماشین بی بی: پی پی ادی: الو جیز ده: وقتی کتاب میخونی یا چیزی رو در ودیوار مینویسی   متاسفانه از این بیشتر چیزی از شیرین زبونیات یادم نمیاد مادر فدات.     ...
20 اسفند 1393

بدون عنوان

کیان کوچولوی من چند روز پیش وقتی داشت تو کارای خونه به مامان جونش کمک میکرد موقع بادمجان پوست کندن انگشتش بدجوری برید طوری بود که اشک منو دراورد کلی شبا وقتی خواب بود میبوسیدمش و قربون صدقش میرفتیم اونم زمین و زمان رو ات میکرد مثلا چاقو رو ات میکرد آشپزخونه رو ات میکرد. عمر مادر خدا هیچ وقت برات بد نیاره انشاالله. ...
20 اسفند 1393

ماشین روشن کردن کیان

پسرکم الهی مادر قربون اون قدوبالای کوچولوت بره این روزا که یک سال و سه ماهه شدی نمیدونی چه شیرین کاری های جالبی انجام میدی واقعا دل همه ی افراد خونواده رو بردی. چند روز پیش که با ماشین آقا جون رفته بودی بیرون و طبق معمول رو پای آقا نشسته بودی منتظر مامانی بودی ماشینو روشن کرده بودی و آقا جون کلی برات ذوق میکرد.
20 اسفند 1393
1